فردای شبی که با سارا دعوا کردم و گفتم کات، باید میرفتم دانشگاه سابق برای ارائهی یه کارگاه. قرار بود مریم هم باشه (که سارا ازش خوشش نمیاد). به طرز اتفاقی فرناز رو دم در دیدیم! (سارا از اینم خوشش نمیاد) بعد کارگاه دوست پسر مریم اومد و چهار نفری یکم نشستیم حرف زدیم. ناهار خوردیم. بعدش دوست پسر فرنازم اومد. ولی من دیگه باید میرفتم دنبال دختر داییم تا یکم تهران بگردونمش. رفتیم با هم سینما. قاعدتا سارا هر کدوم اینها رو میفهمید باید نشانهی خیانت در نظر میگرفتش. یا فکر میکرد الان دیگه دورم پره و اونو یادم رفته. ولی من وقتی با دخترای دیگه باشم بیشتر دلتنگ سارا میشم. نمیدونم دقیقا مکانیزمش چیه اما هرچی هست خودم دقیق نمیدونم، سارا هم برخلافش عمل میکنه. اما شب زنگ زدم سارا همه رو گفتم بهش. گفتم دلم تنگ شده براش و آشتی کردیم. فکر میکنم اگر این اتفاقا نمیوفتاد دلم براش تنگ نمیشد.
نمیدونم چی منو توی دنیا خوشحال میکنه. الان بهم بگن هر آرزویی داری برآورده میشه، هیچی ندارم که راحت بگم. یکم حرص پول رو دارم چون اخیرا زیاد خرج کردم. اما میدونم خیلی شادم نمیکنه. یکم اعتماد به نفسمو بیشتر میکنه فقط. گاهی فکر میکنم من آدم بیزنس زدن نیستم. اگر اینطوری باشه و این گزینه رو از روی میزم بردارم، نمیدونم چطور میتونم خودم رو در سالهای پیش روی زندگیم motivate نگه دارم. شاید مهاجرت کردن برای چند سال بتونه مشغولم کنه. اما بعدش چی؟ یه زمانی اینطوری نبودم. زمان دانشجویی خیلی حرص و ولع داشتم برای بزرگ شدن. الان احساس میکنم settle down کردم. حتی یادم نمیاد اون موقع حرص چی رو داشتم. شاید دلم میخواست معروف بشم. شاید دلم میخواست خودمو اثبات کنم. تا حدی خودمو اثبات کردم و کمبود اعتماد به نفس یا عزت نفسی ندارم. شاید همین باعث شده که به انگیزهام برای ادامه کمتر بشه. شاید باید همین کارگاههایی که با سروش برگذار میکنیم رو بیشتر ادامه بدیم و اونجا دنبال پیدا کردن معنا باشیم. شاید یه مدت باید بیشتر کتاب بخونم. کاری که سال ۲۰۱۷ میلادی کردم و حسابی باطریهام شارژ شد برای دو سال
رو ,سارا ,شاید ,دلم ,یکم ,الان ,کردم و ,باید میرفتم ,خودمو اثبات ,فکر میکنم ,دلم میخواست
درباره این سایت